bg
عبدالقادر صالحی طبس
1403/02/25
96

نعت رسول الله(ص)


دنياي فانی را نگرعالم همه میدان توست
آدم ،تن خاکی، غبار گلشن ایمان توست

عیسای روح الله، اگربرآسمان بالارود
درآرزوی سایه ی معراج،هم پیمان توست

موسی اگردیدار حق در طور سینا می کند
از برکت آن سینه ی پرسوز واطمینان توست

گر آن خلیلش آتشی راچون گلستان می کند
از عطر خوشبوی گلت سرمست از ریحان توست

نوح نجی الله اگراعجاز کشتی می کند
درکارخود تایید اودر ساحت قرآن توست

گرحضرت صالح برون آردشتر رااز جبل
درمکتب شق القمر از دانش آموزان توست

جبریل اگر شد همسفر درلیله الاسرا خبر
حالا توانش رانگر جامانده از میدان توست

یونس به بطن حوت دررازو نیاز باخدا
گربود سالم از دعای آن سحر خیزان توست

یوسف به قعر چاه خودهرروز وشب درذکرتو
راه نجات حضرتش سیمای خوش الحان توست

ایوب پیغمبراگر درچشمه شستی خویش را
برتن لباس عافیت از چشمه ی دستان توست

در عشق دیدارتو ما هر لحظه در شور و شعف
دل منتظر بردیدن روی گل وبستان توست


امیددارد صالحی در روز محشر ازشما
شافع شوي ازبهراو زيرا كه ازياران توست

✍صالحی

۰۳/۰۲/۲۴
سید محمد حسین شرافت مولا
1401/04/22
81

 

 

بسمه تعالی

 

 

تقدیم به پیشگاه مقدس پیامبر اسلام (ص)

 

 

 

 

 

 

 

نام ترا بر کرانه ی قلب خویش نگاشته ام ! روزهای بی شماری خیال محمد در قلب من شکفته است . آیا شخصی را که در کوچه های طائف از دست کودکان به جرم مجنون بودن سنگسار می شد را کسی جز پروردگار اقدس شناخته است ؟ آن هنگام که حمز ه ی سیدالشهدا را شهید کردند جز پیامبر اکرم (ص) کسی بود تا قاتل آن شهید عظیم را ببخشاید ! در مکه همچون ماهی نورانی تابیدی آنگاه به مدینه رفتی و خورشید مدینه گشتی !
انصار در مدینه تا نور ترا مشاهده کردند از خود بیخود گشته جام اسلام را جرعه جرعه نوشیدند ! آفتاب حضورت برای امّت اسلام گنجینه ای بی پایان است و چون بر مومنین  لب بگشایی همه مسحور کلام تو خواهند گشت . آخرین رسول الهی و کامل ترین آنان فردی جز حضرت محمد محمود نبود ! کمال ادیان الهی گشته ای و دریای دین مبین اسلام را تا ساحل قلب های عاشقان کشیدی !
جواهری چون تو نمی شناسیم و کمالات عالیه ی تو را تاب نمی آوریم ! شاعران در وصف تو بسیار سروده اند و بزرگترین افتخار مداحان تنها مدح خداوند و رسول او خواهد بود . چه شب ها که عاشقان به امّید زیارت تو چشم بر هم نهادند و چه غروب ها که در فراق تو غرق در حسرت گشته اند و از عمق جان آه کشیده اند !
      هرسال عاشقان وجود تو در مدینه به زیارت دریای سبز رسالت رسیده اند . در مسجدی که حضرت نور آن را بنیان نهاد عشق پروردگار را با عمق جان احساس کرده اند . نماز عشق خوانده اند و با خداوند متعال و رسول نورانی اسلام مناجات کرده اند
رنگ سیاه پرچم تو نوید فتح الهی و رؤیای ماندگار دوران خواهد بود . عشق در پی یک نگاه از توست
در مدینه هرچیز رنگ و بوی ترا دارد . شکایت از عشق تو را در قلبی نیافته ام ! سرشار نور خواهی بود . رنگ سبز پیراهن تو میراث خلیل الله (ع) و میراث کلیم الله و روح الله خواهد بود .
نام سبز تو و مسجدی سبز در مدینه برای روزگاران به یادگار مانده است . کمالات اخلاقی تو همچون آیینه ای خدای نما خواهد بود ! چه زمان ها در گذشته و چه دقایق در حال و چه  لحظه ها در آینده عشق تو در قلوب مسلمین و جان مومنین خواهد درخشید ! مدح ترا ستارگان افلاک کرده اند و هیچ مرکبی چون براق نخواهد بود .
آن هنگام که آسمان ها را در طی کردی تا به دیدار محبوب جهانیان حضرت الله برسی هزاران گوش شنید : لولاک لما خلقت الافلاک و هزاران چشم در انتظار دیدار نور با خورشید گردید ! راستی ستاره ای پر فروغ تر از تو نخواهد بود . و گلی خوش بو تر از گل محمدی در گیتی نخواهد روئید !
کمالات تو همچو چشمه ایست جوشان که ماسوا هر آینه از آن سیراب خواهد گشت . در غار حرا آن هنگام که به مناجات حضرت پروردگار مشغول بودی ملائکه سراپا گوش فرا می دادند و از عرفان توحیدی تو در شگفت بودند !
السلام علیک یا رسول الله
السلام علیک یا رسول الله

 

 

 

سید محمد حسین شرافت مولا

 

 

اکبر شیرازی
مذهبی
1400/01/09
689

تشت خاکستر بر سر پیامبر

مقایسه رفتار پیامبر به توهین کننده به ایشان با رفتار مدعیان دینداری با مخالفین تفکرات خود 
==========

داشت ختم‌المرسلین همسایه‌ای
از قضا همسایه‌ی دون‌مایه‌ای

یک یهودی مسلک بی‌بندوبار
بددهان و کینه‌جو و نابکار

در مسیر کوچه و‌ راه نبی
او کمین می‌کرد هر روز و شبی

تا رسول‌الله از ره می‌رسید
این مزاحم نیز ناگه می‌رسید.

با تنفر از فراز پشت بام 
بر سر پیغمبر عالی مقام

ظرفی از خاکستر و خاک و ذغال
دائما می‌ریخت چندین ماه و سال 

هیچ کس در آن زمان هرگز ندید
خم به ابروی رسول آید پدید

اذن آزار یهودی را نداد
اینچنین بر امت خود درس داد

از قضا روزی گذشت از آن حدود
دید آن همسایه در راهش نبود

پرس و جو کرد و سراغ از او گرفت
مردم از این کار ایشان در شگفت

تا شنید آن عامل فتنه گری
گشته در کاشانه ی خود بستری

رفت فورا تا ملاقاتش کند
با چنین رفتار خود ماتش کند

رفت پیغمبر به بالینش رسید
فتنه گر اما خجالت می کشید

گفت با او از سر مهر و صفا
تو کجایی چند روزه بی وفا

آن دل وحشی از او آرام شد
عاشق پیغمبر و اسلام شد

"ای مسلمانان مسلمانی چه شد"
آن همه اخلاق رحمانی چه شد ؟

دشمن از خُلق پیمبر دوست شد
از شما آیا برادر دوست شد ؟؟

ای که تهمت می زنی بر این و آن
می زنی خنجر به قلب دوستان

مدعی هستی که دینداری ولی
در مرامت نیست اخلاق علی

فکر کردی جز تو و افکار تو
باور و اندیشه ی بیمار تو

هرچه باشد باطل است و بر خطا
بر تو تنها لطف یزدان شد عطا

از ولایت می زنی دم بی امان
هست رفتارت ولی بر ضد آن

خاطر یاران مکدر می کنی
این همه با نام رهبر می کنی

نیست این رسمش ولی این ماجرا
یادمان می آورد آن خرس را

الغرض بازیچه ی رندان مشو
همکلامِ ابله و نادان مشو

"دوستی با مردم دانا نکوست
دشمن دانا به از نادانِ دوست

دشمن دانا بلندت می کند"
یار نادانت به بندت می کند 

در رها گشتن از این ره رازی است
راز آن این شعر از شیرازی است!!

#اکبرشیرازی 
۱۵ دی ۱۳۹۹

لینک کانال اشعار
 (https://t.me/shirazy)

@shirazy

.

سید محمد حسین شرافت مولا
1397/05/16
644

 

بسمه تعالی

 

 

 

 

شعر افضل الدین بدیل خاقانی شروانی درباره حضرت محمد(ص)

 

 

 

 

در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبه معظمه

 

 

 

هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم

وز صور آه بر فلک آوا برآورم

چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح

من رخ به آب دیده مطرا برآورم

بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح

هویی گوزن‌وار به صحرا برآورم

از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار

غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم

خود بی‌نیازم از حشر اشک و فوج آه

کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم

اسفندیار این دژ روئین منم به شرط

هر هفته هفت‌خوانش به تنها برآورم

بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز

بس آه عنبرین که به عمدا برآورم

لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک

رخ را وضو به اشک مصفا برآورم

قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان

کان سرد باد از آتش سودا برآورم

دلهای گرم تب زده را شربتی کنم

ز آن خوش دمی که صبح‌دم آسا برآورم

هردم مرا به عیسی تازه است حامله

ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم

زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر

از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم

تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند

سحر آورند و من ید بیضا برآورم

دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند

رختش به تابخانهٔ بالا برآورم

رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان

و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم

نی‌نی من از خراس فلک برگذشته‌ام

سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم

چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ

آواز روزه بر همه اعضا برآورم

آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم

از سینه باد سرد تمنا برآورم

آب سیه ز نان سفید فلک به است

زین نان دهان به آب تبرا برآورم

آبای علویند مرا خصم چون خلیل

بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم

از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق

هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم

در کوی حیرتی که هم عین آگهی است

نادان نمایم و دم دانا برآورم

چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان

این دم ز راه چشم همانا برآورم

ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن

هم سر به ساق عرش معلا برآورم

با روزگار ساخته زانم به بوی آن

کامروز کار دولت فردا برآورم

جام بلور در خم روئین به دستم است

دست از دهان خم به مدارا برآورم

تا چند بهر صیقلی رنگ چهره‌ها

خود را به رنگ آینه رعنا برآورم

تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را

در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم

تا کی به رغم کعبه نشینان عروس‌وار

چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم

اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس

خود را لباس عنبر سارا برآورم

دلق هزار میخ شب آن من است و من

چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم

خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا

ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم

در زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون

تن را به عودی شب یلدا برآورم

چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست

تا آفتابی از دل دروا برآورم

بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار

پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم

مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح

من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم

چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران

کار حجیم سبعه ز امعا برآورم

شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک

و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم

قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم

به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم

هم شوربای اشک نه سکبای چهرها

کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم

چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش

ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم

چه عقل را به دست امانی گرو کنم

چه اره بر سر زکریا برآورم

قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم

نسناس چون به زیور حورا برآورم

چون آینه نفاق نیارم که هر نفس

از سینه زنگ کینه به سیما برآورم

آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم

زال زرم که نام به عنقا برآورم

شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید

گرد از هزار بلبل گویا برآورم

سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس

نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم

صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است

من آب و آتش از زر و صهبا برآورم

بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم

بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم

دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر

کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم

اعرابیم که بر پی احرامیان دوم

حج از پی ربودن کالا برآورم

گر طبع من فزونی عیش آرزو کند

من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم

با این نفس چنان همه هشیار نیستم

مستم نهان و عربده پیدا برآورم

اصحاب کهف‌وارم بیدار و خفته ذات

ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم

صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب

چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم

بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر

روزی هزار قصر مهیا برآورم

مردان دین چه عذر نهندم که طفل‌وار

از نی کنم ستور و به هرا برآورم

زن مرده‌ای است نفس چون خرگوش و هر نفس

نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم

در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض

آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم

دریای توبه کو که درین شام‌گاه عمر

چون آفتاب، غسل به دریا برآورم

خاقانیا هنوز نه‌ای خاصهٔ خدای

با خاصگان مگو که مجارا برآورم

گر در عیار نقد من آلودگی بسی است

با صاحب محک چه محاکا برآورم

امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه

زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم

گر بخت باز بر در کعبه رساندم

کاحرام حج و عمره مثنا برآورم

سی‌ساله فرض بر در کعبه قضا کنم

تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم

حراقه‌وار در زنم آتش به بوقبیس

ز آهی که چون شراره مجزا برآورم

از دست آنکه داور فریادرس نماند

فریاد در مقام مصلا برآورم

زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان

طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم

دریای سینه موج زند ز آب آتشین

تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم

بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر

زو نعت مصطفای مزکی برآورم

دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل

کز خدمتش مراد مهنا برآورم

سلطان شرع و خادم لالای او بلال

من سر به پایبوسی لالا برآورم

در بارگاه صاحب معراج هر زمان

معراج دل به جنت ماوی برآورم

تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش

آوازهٔ دنی فتدلی برآورم

گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم

کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم

کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش

آواز یا مغیث اغثنا برآورم

زان غصه‌ها که دارم از آلودگان دهر

غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم

دارا و داور اوست جهان را، من از جهان

فریاد پیش داور دارا برآورم

ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم

آه از شکستگی سر و پا برآورم

دندانم ار به سنگ غرامت شکسته‌اند

وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم

سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش

از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم

اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست

زان فال سعد ز اختر اسما برآورم

امروز گر ثناش مرا هست کوثری

رخت از گوثری به ثریا برآورم

فردا هم از شفاعت او کار آن سرای

در حضرت خدای تعالی برآورم

 

 

 

 

گردآوری :  سید محمد حسین شرافت مولا

 

ساقی رسالت

.

به میان عشقبازان تو چه عاشقی خـدا را !

که نـدای یا محمّد(ص) ز خـداست آشنـا را

نسزد بجز تـو اَلـْحق به کسی چنین رسالت

که به مُهر ختم گشتــــی سر ِ خیل انبیــا را

نـه کـلاس علم رفتی نـه قلم بدست بـودی

همه نـانـوشتــه خـوانــدی کلمـات بــاصفا را

تو جهانِ معجزی خـود به عنایت الهـــی

نتوان نوشت مدحـت چو کلام ِ وحــی یـارا!

عطشم چو میگساران ، کرم از تو باد ساقی!

بده  باز  جام  باقی  چشَم  آن  خم  وَلا  را

وَ سَلامــی عـن فؤادی بکَ کـلّ یوم ٍ اَلْحَقْ

یَـتَـقَـدّمَ الــوَفــاکَ حَـسَنـا ً الـــــیَ السّکــارا

وَ حَیـاتـک الیُـواسی معــا ً الـصّبــوح روحــــــی

لـک أن یکــون زاکـــی مـن عـذاب ِ وَالفــرارا

همه شب به وصل موعود هله چشم انتظارم

کـه شراب صبحگـاهــی دهـی از کرم دادا را

***

ایضاح:  در این غزل کلمه ی « دادا » را با هجای کوتاه بر وزن « خدا » بخوانید.

مسمطی مخمس در بعثت رسول اعظم خاتم صلی الله علیه و آله و سلم

بارِ دیگر، دلم سرودن خواست                              در دلم شور و حالِ نو پیداست

شوری و حالی که این چنین برخاست                                قصّه یِ عاشقی ست، بی کم و کاست

که قلم را به شعرِ نو آراست

باز هم قصّه یِ جمالِ دگر                                    آیتِ اوجِ اعتدالِ دگر

باز هم جلوه یِ کمالِ دگر                                   داستانِ شکوه و حالِ دگر

عندلیب است و با گلش تنهاست

قصّه یِ عشقِ یک دل و دلبر                                 بشنو این قصّه را زِ من، دیگر

من چه گویم، قلم چنین بی سر                             می نویسد زِ قصّه یِ آخر

قصِه یِ آخرین گلِ دنیاست

دلم این جا بهانه می گیرد                                    آتش از آن زبانه می گیرد

باز آوایِ عاشقانه می گیرد                                   این لب از آن، ترانه می گیرد

دل و عشق و لب و غزل، این جاست

عاشقِ ما به کوهِ دلبر رفت                                    دلش از ناشنیده ها سر رفت

عاشقِ غار بود و آخر رفت                                   از جهانی به غارِ برتر رفت

«کوهِ نور» ست و غار، «غارِ حرا»ست

چلّه یِ عاشقی نشست و گُسست                            از جهان و شرور و هرچه «بد»ست

اندر آن چلّه، گُل به بار نشست                              جبرئیل آمد و به او پیوست

سرخوش از چلّه ام، بهانه کجاست؟

ای گلِ آخرین! بخوان دیگر                                 بر زمین کم نشین، بخوان دیگر

چه نشستی غمین، بخوان دیگر                              افتخارِ زمین! بخوان دیگر

«اقرأ» ای یار! خواندنت معناست

«اقرأ»ی گفت و بر زمین آمد                                 بر زمین، یارِ نازنین آمد

در زمانی که دل، حزین آمد                                 بعثتِ یارِ آخرین آمد

بعثتش رمز و آیه و ایماست

او پیام آوری زِ مردم بود                          جلوه ای از جمالِ حیِّ ودود

آسمان را که بسته بود، گشود                               بر جمالش هزار شکر و درود

آفرین بر جمالِ او، زیباست!

تو جمالِ خدایِ «لم یزل»ی                                   جلوه یِ «قادر»یّ و خود چو یَلی

تو «مُطاع»ی، امیرِ هر مللی                                    تو «شفیع»ی به هر که هست، ولی

حلقه یِ واسطِ تو یک آقاست

ای شرابت، تمامِ سرمستی                         تاجِ «لولاکَ» بر سَرَت بستی

«دو سرِ خطِّ حلقه یِ هستی                                   به حقیقت به هم تو پیوستی»

«قابَ قَوسَینَ» بنگر «أو أدنی»ست

قوسِ اوّل، نزول کرد اِجلال                                  قوسِ دوّم، صعود بود و کمال

قوسِ اوّل، جلال بود و جمال                                قوسِ دوّم، ترانه یِ اکمال

بعثت او کمالِ آدم هاست

ای کمالت، حقیقتِ انسان                         صَفوتِ آخرینِ آدمیان

عقلِ اوّل! نمایی از یزدان!                         آخرین جلوه ای در این دوران

او تجلّیِّ ذاتِ بی همتاست

خاتمِ سربلندِ سلسله است                          از قدومش ببین چه هلهله است!

با پیامش جهان به ولوله است                                تو مگو مضطرب، که زلزله است!

او پیام آوری از آن بالاست

همه جا انقلاب می بینیم                           در جهان اضطراب می بینیم

شادیِ شیخ و شاب می بینیم                                 نقشه ها را بر آب می بینیم

نوبتِ موجِ آخرِ دریاست

اسوه یِ عالم است و اسوه یِ تام                           بل «أتمّ»ش بگو، که کرده تمام

او «شرابِ طهور» و وصلِ مدام                                           بر جمالش درود گو و سلام

شاه بیتِ کلامِ من حالاست

همه «عبد الله» اند و او از «هو»                                سرِّ این قصّه را خلاصه بگو

در جهان، اوّل و هم آخِر او                                  غیرِ او دلبری دگر تو مجو

دل سپردن به غیرِ او بیجاست

از «احد» تا به «احمدِ مختار»                                  چه بُوَد فرق؟ این زمان بگذار

«بنده» است و همین بُوَد بسیار                                تو مجو فرقِ دیگری در کار

که در این قصّه، او مثالِ خداست

الفش از «احد» سراغ دهد             حایِ او حیرتی به باغ دهد

میمِ او مایه بهرِ راغ دهد                دالِ او دهر را چراغ دهد

از چهارش، چهار رکن به پاست

بس کن این قصّه یِ دل و دلبر                              عِرضِ خود را در این میانه مبَر

قصّه یِ عاشقیِّ توست مگر؟                                 تو و عشقی چنین، چسان آخر!؟

قصّه می بافی و مگو که خطاست!

چه کنم غیرِ عاشقی؟ تو بگو                                 غیرِ عشقش مجو تو چاره، مجو

کامِ آن دلبرِ کمان ابرو                            نبود رزقِ عاشقِ بدخو

عشق بازی به نامِ او رؤیاست

من و عشقِ دگر، خدا نکند                                   دلم از عشقِ او رها نکند

دردِ دل، غیرِ او دوا نکند                           عشق بازد، بگو چرا نکند؟

الغرض، دل که عاشقی ش بِراست

عشقِ جدّ و وصیّ و آن دختر                                نبُوَد دختر، او بُوَد مادر

مادرِ خاندانِ پیغمبر                                              شوهرش کیست؟ افتخارِ بشر

عشقِ حیدر، کمالِ عشقِ ماست

چون به حیدر رسید، دل خندید                 عشقِ حیدر، که گفت یا که شنید!

هر دلی که به عشقِ ناب رسید                               بی گمان دان که عشقِ حیدر دید

«کُنتُ مولا» اگر، علی «مولا»ست

عشقِ بعدی، به زُهره یِ اطهر                                 آخرین کارِ عاشقانه یِ دلبر

اُمِّ بابا بخوان و مامِ بشر                             جلوه یِ حُسنِ خالقِ داور

گوهر است این و نامِ او «زهرا»ست

عشقِ دیگر چه بود؟ عشقِ حَسَن                فاطمه پروریده در دامن

مجتبایِ دل است و صاحبِ فن                              غیرِ عشقِ حَسَن مگو با من

ماهِ حُسن است و «سَیِّدُ النُّجَبا»ست

نامِ عشقِ دگر چسان گویم؟                                  سرخوش از عشقِ آن پری رویم

کربلا شد دل و غمش پویم                                  عشقِ او را هماره می جویم

او حسین است و «سَیِّدُ الشُّهَدا»ست

دستِ این پنج تن، شفیعت باد                               عشقِ این «خمسه»، سربلندی داد

عشقِ این ها، خدا به دل بنهاد                                شوقِ ناگفتنی به دل افتاد

به به این عشق، مِهرِ «آلِ عبا»ست

بس کن ای شیخ! جانِ من این بار              دلِ ما را به شاعری نسپار

هر چه گویی کم است و نه بسیار              قصّه یِ چار و ده بگو و بیار

قصّه یِ چار و ده بسی والاست

محمدعلی برزنونی، سارایوو، 27 رجب المرجب 1391 هجری خورشیدی 

پنجگانه ای در بعثت رسول اعظم خاتم صلی الله علیه و آله و سلم

عید مبعث مبارک باد. روزی که یوم الله است و در آن حقایق بزرگ الهی بر آدمیان منکشف می شود و هرکس به قدر استعدادش از آن بهره می برد. بهره ی این حقیر فقیر بی مایه، در این شب عید در سال 92، این پنج گانه کوتاه بود که به ساحت قدس آن رحمه للعالمین تقدیم می دارم.

1

خیزشی در جهان پدید آمد                               بهرِ انسان، خجسته عید آمد

اتّصالِ بشر به عالمِ قدس                                    ارتباطی که بس جدید آمد

در تحوّل، به سر بَرَد انسان                                 این پیامی ست که نوید آمد

عاملِ رشدِ او، همین رخداد                               از پیامی که بر رشید آمد

نقطه یِ خیزش ست در عالم                             و کمالی که مستفید آمد

مبعث آمد نشانِ جلوه یِ یار

یا رسولَ الإلهِ یا مختار

2

أَسأَلُ بِالتَّجَلِّیِ الأَعظَم                                        بِالرَّسولِ المُعَظَّمِ الأَکرَم

یا إِلهی وَ رَبِّیَ الأَکبَر                                         یا هُوَ بِالخَلائِقِ أَرحَم

رَبِّیَ یا غَفورُ فَاغفِر لی                                        أَنتَ بِالذَّنبِ مِنّیَ أَعلَم

نَستَعیذُ بِکَ مِنَ النّارِ                                           فَأَعِذنا بِقُدرَهٍ أَقدَم

أَنتَ فَارحَم بِهذِهِ اللَّیلَه                                       حقِّ آلِ الرَّسولِ آلِ کَرَم

پاکمان کن، به راهمان می دار

یا رسولَ الإلهِ یا مختار

3

بعثت آمد نمادِ خُلقِ عظیم                                 مکرُمت ها از او شود تتمیم

او گره خورده است با معنا                                معنویّت، نشانه یِ تعظیم

اتّصالِ عمیقِ آدمیان                                          با خدایی که خالق ست و رحیم

صیقلی می دهد قلوبِ بشر                                بعثتِ آخرین رسولِ کریم

خود نمادی ست از عروجِ نبی                           بعثت ست و نشانه یِ تکریم

سرِّ آن را که می کند اظهار

یا رسولَ الإلهِ یا مختار

4

مظهرِ عدل و مظهرِ احسان                                 اوجِ علم ست و منشأِ عرفان

ارتقایِ بشر، رسالتِ اوست                                تا پَرَد آدمی به اوجِ جنان

برتر از آن رَوَد به سویِ خدا                              تا رسد سویِ جنّتِ رضوان

سرِّ بعثت چه می کند به بشر                              فارغ از جا و فارغ از ازمان

هر زمان، می رسد ندایِ رسول                          هر زمان «اقرأ» آید ای انسان!

بشنو این صوت را تو از آن غار

یا رسولَ الإلهِ یا مختار

5

ای جمالِ تو جلوه یِ «أَحَد»ی                                        معنیِ ناز و آیتِ «صَمَد»ی

خلقِ عالم، اسیرِ یک نگهت                              آفرین بر تو! یوسفِ بلدی

ما فقیرانِ درگهِ لطفت                                       تو چو گنجی، تو شاهِ مُعتَمَدی

ما در این راه، پی سپارِ توایم                              تو جلودار و راهِ مُستَنَدی

جمله یِ نطقِ تو، کلامِ خدا                               منطقِ پاکِ خالقِ احدی

با تو داریم ما دوام و قرار

یا رسولَ الإلهِ یا مختار

6

ای رسولِ خدا! «کتابِ مبین»                              آخرین نسخه یِ زمان و زمین

ای کریم! ای نمادِ عزّ و شرف                           بهترین خلق و بر همه تو نگین

اسوه یِ مطلقِ خدایِ ودود                                ای حبیب! ای نمادِ عشقِ ثمین

ای که خُلقَت عظیم و بس زیباست                               آفرین بر تو! ای کمالِ یقین

بر جمالِ جمیلِ او صلوات                                 با درودی به او، خجسته نشین

افتخارم به تو بُوَد هر بار

یا رسولَ الإلهِ یا مختار

محمدعلی برزنونی، سارایوو پنج شنبه 16 خرداد 92 شب عید مبعث؛ ساعت 20:30

اکبر شیرازی
1391/09/14
344

آسایش و آرامش و اسباب  نجات                  تحلیف  قلوبست و پر است از برکات

اخلاص نما نیت خود را بفرست                          بر محمدُ  آل محمد  صــــلوات

=-----------------=

آنکه یادش مراست آب  حیات                        وصف او خارج است از  کلمات

لطف  ایزد اگر کنون خواهی                           بر محمد وَ آل او  صلوات

فرشته محمدی
1391/09/13
481

آنقدر محو توام 


که بیخیال پرواز...!


روزی که


حتی بغضم نمی شکند


لا اقل شعری بریزم!

فرشته محمدی
1391/09/12
342

 با سلام به همه ی دوستان

این شعر اولین شعر وزن داری هست که حدودا سال پیش نوشتم...موقعی که نه از وزن نه زبان ونه...چیزی سر در نمی آوردم.خواستم نظرتون رو در موردش بدونم... 

و اما باید بگم که چون به عنوان اولین کار مورد قبول اساتیدم بود خیلی دوستش دارم

   کاش می شد خاک پاک درگهت را بو کنم

   هر شب و صبحم به منزلگاه دل ها رو کنم

    نام تو هر دم به لب هایم دگر جاری بود

    چشم من عشق تو را بیند نظر هر سو کنم

    تا شوی ضامن برای هر گرفتاری من

   چهره ام را باید آن دم مثل یک آهو کنم

    تا که درد دل برایـت گویم و صبرم دهی

    با چه راز کائنی باید که من جادو کنم؟!

    درد تنهایی شده جزئـی ز اعضای وجود

    از برای چاره باید فکر یک دارو کنم

    آه... اما درد تنهایی ندارد چاره ای

    لا جـَرَم با درد دوری تــو باید خو کنم

    ذره ذره تنگ خواهد شد دلم در راه تو

    کاش می شد خاک پاک درگـهت را بو کنم

فرشته محمدی
1391/09/07
350

(یا علی بن موسی الرضا)

 

هر روز دلم هوایی مشهد توست

یاد همه لطف های بیش از حد توست

هرروز کبوتری که عازم به حرم...

انگار که دلبسته به آن گنبد توست...!

فرشته محمدی
1391/09/07
418

(یاعلی بن موسی الرضا)

 

این دل به ضریح تو چنان پر زد و رفت

آتش به تمام برگ و دفتر زد و رفت

انگار که عاشق هوایت شده است

آمد به هوای عاشقی سر زد و رفت...

فرشته محمدی
1391/09/07
384

کنکور غمی معضل،راهی که پرازکل کل

خوابی که عقب افتاد!این مسئله هم بی حل!

یک فرش پر از دفتر،گل های کمی پرپر

یک میز پراز کاغذ،آن خواب پرید از سر...!

هر شب شب بیداری یا اینکه عزا داری...

ای وای که ساعت هم٬ دارد غم تکراری!

یک لحظه سکوت آمد،باز این دل من پرزد

رفتست که برگردد یک سر به حرم،مشهد...!

ناگاه پر از احساس عطری که شبیه یاس

ناگاه دلی عاشق...جایی که پر از الماس-

الماس بلوری که...پر از تب و شوری که...

دادی تو به این دل یا...این من وَ عبوری که...!

آقا کرمت یعنی...من می خرمت یعنی...

این در که تو وا کردی!من در حرمت یعنی...

درسی که تو دادی ام:خوب است گدایی هم!

پس دست به سویت تا روزی که شوی مرهم

من درس بلد هستم...پس دفتر خود بستم

این شعر همین حالا،گفتست که پیوستم...!

پس مشق و کتابم خط خورده...نفسم راحت-

می آید و می خواند...شعری که پر از حسرت!

 

ای ضامن آهو ها من موج و تویی دریا

پس قسمت من کن تا...روزی بروم آنجا...

آنجا که همین پرها خونی شده از سر ها!

آنجا که دوتاگنبد دارد...و برادرها...!

آنجا که شبی دختر خوابید به چشم تر

یا اینکه گذشت از خواب...شاید بشود بهتر...

یاشعر پر از بغض است یا شاعر آن شد مست

آن مشک پر ازگریه...همراه کسی بی دست!

باز این شب مهتابی٬من غرق در این خوابی...

پر از غم دلتنگی٬پر از تب و بی تابی...

خوابید قلم بی جان٬من در تب و او درمان

این بغض شکست این بار٬شاید که شود آسان-

تا اینکه شوم زائر یا اینکه شوم شاعر

این خواب نگیر ازمن...دریاب به این خاطر

خیره شده بر ماهم! درمانده ی در راهم...

دستم تو بگیر آقا...یک معجزه میخواهم...!

فرشته محمدی
1391/09/06
428

مانده در تاریکی شب کودکی با چشم خیس

در بغل زانو گرفته تکیه داده بر درخت

دست هایش را به هم می مالد از سرما ولرز

بغض مانده درگلویش ازغم سنگین بخت

 

می کشد تصویر را نقاش و آهی از دلش...

می رود زیر چراغ ماه و سقف آسمان

تا که می افتد نگاهش در خیابان های شهر

 می رود بین نگاه مردم نا مهربان

 

تا که سر می آورد بالا حریم و گنبدی

می کشد او را میان جمعیت در این عبور

ناگهان حسی،ضریحی،بوی عطری،اشک چشم!

کودکی تنها که می جوید کسی را غرق نور!

 

پیر مردی قد خمیده باعصایی که به دست

می کشد پای ضعیفش را به عشق یک نفر!

مادری غرق دعا و اشک،غرق خواهشی!

دست خالی برنمی گردد کسی از این گذر!

 

مات و مبهوت از نگاهی که قرارش را گرفت

بار دیگر دست در دست قلم داد و کشید

عکس یک کودک که با دستان سرد و چشم خیس

گوشه ی صحنی نشسته غرق در شور وامید...!